ستاره ی تنها

عاشقانه

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با

تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری

نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من

خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت

زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید

پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده

بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر

نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام

بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا

هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:48توسط محدثه | |

 


 

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید،

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو

نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من

هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

 

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را

احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

 

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است

بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

 

کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

 

 

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به

تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه

کسی از من محافظت خواهد کرد؟”

- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”

 

کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت

خواهم بود.”

خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت

نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به

زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام

را به من بگویید.”

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را

مادر صدا کنی.”

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:44توسط محدثه | |

 


الو؟؟… خونه خدا؟؟ … الو… سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟


مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟


پس چرا کسی جواب نمی ده؟


یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟



خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.بگو من می شنوم .کودک متعجب

پرسید: مگه تو خدایی

 

؟من با خدا کار دارم …

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .


صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟


فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می

تونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید

وباهمان بغض گفت :


اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما…


بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛


بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو…دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:


خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو

خدا…


چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟


مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.


مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.


مگه ما باهم دوست نیستیم؟


پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟


خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد…


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:


آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه…


کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند


تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک

است …


بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…


کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:39توسط محدثه | |

 


 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

 

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

 

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

 

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

 

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

 

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

 

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

 

باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

 

صدات گرم و خواستنیه،

 

همیشه بهم اهمیت میدی،

 

دوست داشتنی هستی،

 

با ملاحظه هستی،

 

بخاطر لبخندت،

 

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

 

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

 

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

 

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

 

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

 

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری

باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

 

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم


اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

 

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو

 

بودن وجود نداره

 

عشق دلیل میخواد؟

 

نه!معلومه که نه!!

 

پس من هنوز هم عاشقتم

 

نظره تو چیه؟


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:36توسط محدثه | |

 


 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای

ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و

«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در

تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و

شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی

برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی

نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و

همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد

جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا

می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب

داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می

دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن

لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و

بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:33توسط محدثه | |

 


عکس های رومانتیک و عاشقانه تیر 90

 

 

هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم.


زندگی را بدون تو یک کابوس میدیدم ، آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم


 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت.


دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته


 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم.


تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند.


هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا.


این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق


را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد.


سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود.


به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی.


دلت از سنگ نیز سنگتر است.


ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم.


به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟


خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود.


تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی


 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری.


تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه


 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.


دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.


دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های


 تو می نویسم. پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم.

او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق 

در وجودش نیست . او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک


  قلب چه دردیست. آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست.



+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:0توسط محدثه | |

 


 

 

 

در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی

ایستادم و آرام گریه کردم

ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را

قربانی کردم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:58توسط محدثه | |

 


 

 

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

 


شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !

 

تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!

 

تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

 

هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !


برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

 

و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

 

تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

 

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

 

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:47توسط محدثه | |

 


 

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 

 

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 

 

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:44توسط محدثه | |

 


 

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت

و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر

ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس

خوشبختی می کرد…

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی

را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره

ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می

گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط

می شد.


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در

پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می

نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد

نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال

تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در

تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال

فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و

بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در

 تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است.

چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به

چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج

کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم

اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در

حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر

بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف

زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر

دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب

خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با

پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد

سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی

اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره

زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا

را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک

جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:43توسط محدثه | |

 


غمگین ترین عکس دنیا (بیا تو اگه گریه ت نگرفت)-

 

 

ديدم دلم گرفته


هواي گريه دارم


تواين غروب غمگين


دور از رفيق و يارم

ديدم دلم گرفته


دنيا به اين شلوغي


اين همه آدم اما


من کسي رو ندارم


ديدم غروبه اما


نه مثل هر غروبي


پهناي آسمونه


هرگز نديده بودم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:41توسط محدثه | |

 


 

غمگین ترین عکس دنیا (بیا تو اگه گریه ت نگرفت)-

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:40توسط محدثه | |

 


 

 

کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری

 

 

سوارانی که در راهند میگویند می باری

 

 

تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم

 

 

مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری

 

 

مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی

 

 

 

مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری

 

زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند

 

 

و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری

 

 

هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد

 

 

عطش دارم بگو:

 

 

کی بر دلم یک ریز می باری....

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:37توسط محدثه | |

 


 

میدونم دوستم نداشتی اینو از چشات میخوندم

ولی شبها توی گریه بخدا دعات میكردم

 

یه روزی یادمه گفتی كه چقدر من مهربونم

حرفت و خاطره كردم گوشه دلم نوشتم

 

حرفای اون شب آخر هیچوقت از یادم نمیره

گفتی ما باید جدا شیم برو پیش یكی دیگه

 

دل من یه دریا خون بود ولی حرفام پر تردید

آخه من خوب میدونستم كه شما دوستم نداشتید

 

من ولی گفتم برو كه بیخودی اسیر نمونی

عشق زوری كه نمیشد اگه میخواستی میموندی

 

آخ كه چه جادویی داشتن اون دو تا چشم سیاهت

دلم و بدجوری برد اون صورت زیبا و پاكت

 

آخ كه تو چه ظلمی كردی به دل ساده و تنگم

مگه من چی خواسته بودم تو خودت بگو عزیزم

 

من بجز صداقت و عشق هیچ چیزی نخواسته بودم

ولی تو تنهام گذاشتی آخ كه من چه ساده بودم

 

آخ چقدر دلم گرفته واسه اون همه صداقت

واسه این قلب صبورم كه فرستادیش به غربت

 

طفلكی آخه تو اون شهر هرجا میرفت تو رو می دید

دیگه داشت دیوونه میشد داشت تو غصه ها می پوسید

 

من آوردمش تو غربت تا شاید آروم بگیره

تا شاید با دوری از تو خاطرات رو دور بریزه

 

ولی انگار خاطراتت واسه من همیشگی شد

راه دیگه ای نمونده ، شایدم خاك چاره ای شد

 

راستی یه چیزی بپرسم اگه ناراحت نمیشی

من برات بازیچه بودم یا عروسك قدیمی

 

رسم دنیامون همینه عروسك كه كهنه میشه

یه عروسك قشنگ تر میاد و جاش و میگیره

 

حالا با عروسك جدیدتون خوش میگذره

یا اونم قدیمی شد رفتید پیش یكی دیگه

 

دل من گلایه بسه بذار اون زیبا بمونه

لا اقل میون شعرام مثل گلها پاك بمونه

 

مثل اون گلهای مینا كه همیشه خوب و پاكن

شایدم گلهای یاسی كه رو دیوار حیاطن

 

آره بیوفا منم من! تو همیشه باوفایی

تو برام جلوه عشقی ،آره تو خود خدایی


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:33توسط محدثه | |

 


 

مي دونم محاله با تو بودن و به تو رسيـدن

مي دونم که خيلي, سخته ديگه خوابت و نديدن



رفتنت مثل يه کابوس

زندگيم مثل يه خوابه

تو کوير آرزوهام تورو داشتن, يه سرابه                آه آه آه...

رفتني ميره يه روزي, من از اول مي دونستم


کااش نمي شدم خرابت, کاش مي شد, کااش مي تونستم


تو بدون, تا ته جاده, يه کسي چشاش به راهه

اوني که مثل يه پاييز, تک تنها بي پناهه

آه آه آه

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:25توسط محدثه | |

 


 

درست یک سال پیش بود که با هم آشناشدند

 

 فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد ازدواج داد

 

 فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش تامل کرد و از فرزاد به مدت یک

هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد

اما خدا می داند که این یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود خلاصه یک

هفته سپری شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی. شور و شوقی که

داشت با پدیده ی جالبی روبه رو شد او فرانک را با یکی از هم دانشگاهیان دید که از دانشگاه

بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد و بعد از آن اشک ریخت در همین موقع سایر

دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام کنند اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او

نتوانسته بود آنها را گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آن همه احساس

عشق از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا می توانست او را فراموش

کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او حتی چندین روز به دانشگاه نرفت تا اینکه

خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را نمیشناخت ادعا کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و

از فرزاد خواسته او را فراموش کند اما این سخن. موجب شد تا فرزاد بخواهد که فرانک را فراموش

کند درست شش ماه از آن ماجرا گذشته بود که فرانک به در منزل فرزاد آمد فرزاد وقتی در را باز

کرد و او را دید در را به رویش بست و پشت در تا می توانست. اشک ریخت اما فرانک التماس کرد تا

در را بگشاید. خلاصه فرزاد با آن همه احساس تنفر از فرانک در را باز کرد اما به او نگاهی نکرد

فرانک به فرزاد گفت که برای تمامی کارهایش دلایلی دارد فرزاد فهمید که فرنک شش ماه تمام را

درگیر بیماری سختی بوده و تمامی هر آنچه شنیده جز گزاف بیش نبوده فرانک به فرزاد گفت که

نمی خواسته با گفتن حقیقت او را ناراحت کند و دیگرعمری برایش نمانده و باید برود و تنها دلیل

آمدنش این بوده که عشق خود را ثابت کند بعد از آن سخنان دیگر گریه به فرزاد مجالی نداد او با

اشکهایش فهماند که معنای واقعی عشق را دریافته و دیگر ناراحت نیست و نام فرانک تا ابد در

قلبش می ماند…

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:23توسط محدثه | |

 


 

تو دستات گرمه می دونم ولی دستای من سسته


چرا غمگینی و اشکات، تموم جونت و شسته


حالا که اومدی پیشم، بیا بی گریه و زاری


حقیقت رو بهت میگم، جوابم کردن انگاری...

 



بزار پات و روی قلبم، نزار دست روی احساسم


به جای گریه و زاری، یه کم دعا بکن واسم


تموم دکترا گفتن همین روزاست که می میرم


نمی دونن دوام شوک نیست، نباشی جون نمی گیرم


نبر ولتاژش و بالا، نزن شوک من دلم خونه


همین جایی که شوک میدی، دلم نیست خونه ی اونه!


حالا قدرت و می دونم، گرچه فرصتی نمونده


قربون دلت برم که تورو تا اینجا کشونده


اگه قسمت موندنم بود تورو تنها نمی زاشتم


می گفتی بمیر می مردم، که نگی دوستت نداشتم

 

ببخش که بودن واست همیشه دردسر داره


همه میگن امیدی نیست ولی دعات اثر داره


صدات و می شنوم آره، چشام اشکات و می بینه

وقتی داد می زنی پاشوووو، به قلبم خیلی می شینه


نکن گریه گل نازم داره اشکات حروم میشه


به جم دعام بکن زود باش، ملاقاتت تموم می شه

کاش می شد یکی بتونه، من و از خواب در بیاره


مگه میشه مرده باشم، وقتی که اشکام می باره


اگه حسرت تو دارم، اگه سرد و بی قرارم

تورو با چشمای گریون، به خدامون می سپارم

نمی گم برات می میرم، چون واسه تو زنده بودم


نمی گم عشق منی تو، چون تویی همه وجودم


اون دنیا جام خوبه خوبه، دلم واسه خوشی تنگه


اون خدا که من می دونم، حتی آتیشش قشنگه




لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:15توسط محدثه | |

 


 

 

دلم می خواد دست تو رو بگیرم


دلم می خواد توی چشات بمیرم


بگو عزیزم بگو می شه یا نه ..

 


بگو عزیزم بگو می شه یا نه


اجازه ی یه روز تازه می خوام


تو عاشقی ازت اجازه می خوام


اگه بگی بمیر برات می میرم


هر چی بگی حرفات و می پذیرم

 

 

می خوام که چشمات و پرستش کنم


اگه هزار بار اینو خواهش کنم


به شوق اینکه با تو باشم خوشم


اگه نمونی خودم و می کشم ..


می خوام که اخمات و وا کنی


توی چشام عشق و تماشا کنی


چشای تو دار و ندار منه


اگه نمونی دل من می شکنه 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:10توسط محدثه | |

 


 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

 

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

 

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

 

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

 

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

 

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

 

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

 

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

دلداده اش هم نابینا بود

 

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

 

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

و در حالی که از او دور می شد گفت

 

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

 

دوستان خوبم :

 

هستند کسانی که  فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند

 

به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .

 

باخت زندگی ، باخت عشق . . .

 

به خاطر . . . ؟


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:13توسط محدثه | |

 


 

 

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض

کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از

نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را

باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه

میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با

خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار

دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی

را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :





سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.

کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم

میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف

بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم

چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا

نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی

می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می

دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه

سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه

چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه

روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر

گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز

یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست

عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به

عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست

آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو

یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه

مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید

لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می

خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه

می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو

سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی

که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون

بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به

قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم

بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ

دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:10توسط محدثه | |

 


 

 

 

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ...

وسعت تنهائیم را حس نکرد ...

در میان خنده های تلخ من ...

گریه پنهانیم را حس نکرد ...

آن که با آغاز من مآنوس بود ...

لحظه پایا نیم را حس نکرد ...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:8توسط محدثه | |

 


 

دنیا را بد ساخته اند.......

کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد.

کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری.

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است .

زندگی یعنی این ...............

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:6توسط محدثه | |